امید بلاگ

دنیا در دستان شما

دنیا در دستان شما

۹ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

لطفا همه با تامل بخونن خصوصا متاهلین محترم !!



روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: "امروز میخواهیم بازی کنیم!"


سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.

خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.

آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،

هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.

سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.

زن، اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.

سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.

زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند؛

نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش...


کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.

استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.

کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام، نام پدر و مادرش را پاک کرد.

استاد گفت: "لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"


زن مضطرب و نگران شده بود. با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست....

استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"

والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!!

دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.

همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.

زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد: "روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد"

پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!!!


همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آنکه زن، حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود برایش کف زدند.


با همسر به از آن باش، که با خلق جهانی‌‌❤️

🍃

🌺🍃 —---------------------------------------------

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۷
امید صمصامی

کاملا واقعی و علمی ، لطفا بخونید👇👇

✳️ مقاله ای از ولفگانگ پاولی برنده جایزه نوبل فیزیک در سال ۱۹۴۵ که به خاطر کشف قانون جدیدش به نام اصل انحصاری پاولی که مورد تشویق آلبرت انیشتین هم قرار گرفت معروف است.

🔸پاولی می گوید:

هر چیزی در جهان ارتعاش مخصوص به خودش را دارد.

همه الکترون ها دارای سه ویژگی هستند؛ به نام های:

🔸سطح انرژی

🔸چرخش

🔸مدار

که فیزیک دان ها بر اساس این سه ویژگی عدد کوانتوامی هر الکترون را محاسبه می کنند و به دست می آورند.

پاولی می گوید:

هیچ دو الکترونی در جهان هستی دارای عدد کوانتوامی یکسانی نیست.

پاولی مثالی می زند و می گوید:

سیبی را بر می داریم و از میان میلیارد ها الکترونی که درون آن است فقط یکی را انتخاب می کنیم.

فرض کنید نام آن الکترون را بگذاریم "اریک"


عدد کوانتوامی اریک عددی بسیار بسیار طولانی است اما برای این که کارمان را اینجا ساده کنیم فرض کنید آن عدد بزرگ 23 باشد.

پاولی ثابت کرد در هیچ کجای جهان هستی حتی در ستاره ای در کهکشان نه تنها هیچ سیب دیگری بلکه هیچ شیئی دیگر پیدا نمی کنید که الکترونش عدد کوانتوامی آن 23 باشد.


حال اگر دستمالی برداریم و سیب را برق بیندازم از اصطکاک ایجاد شده انرژی حاصل می شود و این انرژی عدد کوانتوامی اریک را ارتقا داده و به مثلا 26 می رساند و درست در همان لحظه تنها الکترونی که در جهان هستی با عدد کوانتوامی 26 بوده دستخوش تغییر می شود.


جهان ما برای حفظ توازن خود لحظه به لحظه آرایش خود را تغییر می دهد.

پاولی با اثبات این موضوع جایزه نوبل فیزیک گرفت و گفت

اگر هر الکترونی دارای ارتعاش منحصر به فرد خود باشد پس هر شیئی در جهان واجد ارتعاش مخصوص به خود است.


🔸و اما نتیجه گیری


وقتی یک سیب با یک اصطکاک کوچک تغییر پیدا می کند بنابراین وقتی که من فرزندم را در آغوش می گیرم و می بوسم و یا وقتی که همسرم را می بخشم و یا وقتی که به همسایه ام ناسزا می گویم و یا وقتی که دست خودم را خارش می دهم، در واقع دارم دستور زنجیره ای از تغییرات را به جهان هستی می دهم...!!

هر اندیشه ای که از ذهن ما می گذرد الکترون هایی را در گستره جهان هستی به ارتعاش در می آورد و دستخوش تغییر می کند، اندیشه فقط بر ماده تاثیر نمی گذارد بلکه اندیشه خود ماده است.

غم و غصه مرا غمگین می کند و این بزرگ ترین اشتباهی است که در من اتفاق می افتد.

چون غم و اندوه باید مرا هشیارتر کند چون وقتی زخمی می شویم آگاه تر می شویم.

اندوه نباید بیچارگی را بیشتر کند.


بنابراین رنج را تحمل نکنید، بلکه آن را دریابید چون رنج کشیدن فرصتی است برای هوشیارتر شدن.

(( فلسفه بودا ))


حرف آخرم

اگر به جای محبتی که با کسی کرده اید از او بی مهری دیدید ناامید از محبت کردن نشوید چون برگشت آن را از فرد دیگری در یک رابطه دیگر و در یک موضوع دیگر خواهید دید.

به خاطر همین می گویند علم بر آموزه های فلاسفه مهر تأیید می زند.

چون فلاسفه همیشه معتقدند همه چیز در جهان هستی به هم مرتبط است، تمام انرژی هایی که از شما ساطع می شود به شما باز می گردد

مثبت باشید تا مثبت باز پس گیرید.

این مطلب را جدی بگیریم و از کنارش به راحتی نگذریم، در گستره ی کیهان هیچ اتفاقی بی دلیل و بی حکمت نیست.

قوانین را بشناسیم و بر اساس قانون عمل کنیم.

آن وقت جهان درون و بیرونمان به بهشتی وصف ناشدنی بدل خواهد شد.


(( برگرفته ازکتاب جهان هولوگرافیک ))

نظریه ای برای توضیح توانایی های فراطبیعی ذهن واسرارناشتاخته ی مغز و جسم

✔️( نوشته مایکل تالبوت )

ترجمه داریوش مهرجویی با تلخیص


🌺☘️☘️🌺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۳
امید صمصامی

🍁🌙🍁

امروز صبح شیطان را دیدم.

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند.

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام.

گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت:

من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، وگرنه در برابر آدم به سجده میرفتم و میگفتم که:

همانا تو خود پدر منی ...


🍃

🌺🍃 —---------------------------------------------

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۰
امید صمصامی

گویند یعقوب لیث صفاری؛ پادشاه سلسله صفاریان و نخستین شهریار ایرانی پس از اسلام ؛ شبی هرچه کرد ؛ خوابش نبرد. 

غلامان را گفت حکمأ به کسی ظلم شده؛ او را بیابید . 

پس از کمی جست و جو ؛ غلامان بازگشتند و گفتند سلطان به سلامت باشد؛ دادخواهی نیافتیم. 

اما سلطان را دوباره خواب نیامد؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل؛ از قصر بیرون شد. 

در پشت قصر صدای ناله ای شنید که: خدایا ! یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود. 

سلطان گفت: چه میگویی؟ اینک من یعقوبم و از پی تو آمده ام. بگو ماجرا چیست؟ 

آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم؛ شبها به خانه من می آید و به زور زن مرا مورد آزار و اذیت قرار میدهد. 

سلطان گفت : اکنون کجاست؟ 

مرد گفت: شاید رفته باشد. 

شاه گفت : هرگاه آمد؛ مرا خبر کن و آن مرد را به نگهبان قصرمعرفی کرد و گفت هرزمان این مرد مرا خواست؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . 

شب بعد ؛ باز همان شخص به خانه آن مرد بینوا رفت. مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت. 

یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد؛ در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند. 

آنگاه داخل رفت و ظالم را با شمشیر کشت. 

پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست. پس در دم سر به سجده نهاد. 

آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام. 

صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ 

شاه گفت:هرچه هست بیاور. 

مرد پاره ای نان آورد و سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید. 

سلطان گفت: آن شب که از ماجرا آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم. 

پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ مانع اجرای عدالت نشود. 

چراغ که روشن شد دیدم بیگانه است؛ پس سجده شکر گذاشتم. 

اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. 

از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام . . .


گر به دولت برسی؛ مست نگردی؛ مردی  

گر به ذلت برسی؛ پست نگردی مردی


اهل عالم همه بازیچه ی دست هوسند 

گر تو بازیچه این دست نگردی؛ مردی.



🌺🍃 —---------------------------------------------

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۷
امید صمصامی

🍉


♦️فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند . 

فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟

سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود . 

فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟ 

سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد ! 

فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟ 

همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم . 

سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۲
امید صمصامی

🍉


♦️حکایت می کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را هدیه می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.»


مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: «نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد.»


او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمی‌خواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.»


این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند.

🍃

🌺🍃

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۶
امید صمصامی

ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ،

ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ

ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻣﺶ، ﺑﻬﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ،

ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ...


ﺩﺭ ﺍﻥ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ

ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ؛ ﺍﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ،

ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺦ!!


ﻧﺦ ﺍﺧﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ،

ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯﺗﺮﺱ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻣﺪﻡ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩﻩﺍﺳﺖ

ﺍﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﺪ ...

ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ

ﺑﻮﺳﯿﺪﻣﺵ

ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ

ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﯿﺪﻡ ...


گاندی

🍃

🌺🍃----------------------------

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۴
امید صمصامی

واقعاا زیباست؛بخونید خواهش میکنم👌👌


مادری نابینا کنار پسرش در شفاخانه نشسته بود و مى گریست...

فرشته ى فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:

اى مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکى از آرزو هاى ترا براورده سازد، بگو از خدا چه مى خواهـى؟

 مادر رو به فرشته کرد و گفت:

از خدا مى خواهم تا پسرم را شِفا دهد.

فرشته گفت:

پشیمان نمى شوى؟

 مادر پاسخ داد:

نه!

فرشته گفت:

اینک پسرت شِفا یافت ولى تو مى توانستى بینایى چشمان خود را از خدا بخواهى...

مادر لبخند زد و گفت تو درک نمى کنى!

 *

سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقى شده بود و مادر موفقیت هاى فرزندش را با عشق جشن مى گرفت.

پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلى دوست داشت...

پسر روزى رو به مادرش کرد و گفت:

مادر نمى توانم چطور برایت بگویم ولى مشکل اینجاست که خانمم نمى تواند با تو یکجا زندگى کند. مى خواهم تا خانه ى برایت بگیرم و تو آنجا زندگى کنى.

مادر رو به پسرش کرد و گفت:

نه پسرم من مى روم و در خانه ى سالمندان با هم سن و سالهایم زندگى مى کنم و راحت خواهم بود...

مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ى نشست و مشغول گریستن شد.

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:

اى مادر دیدى که پسرت با تو چه کرد؟

 حال پشیمان شده یى؟

 مى خواهى او را نفرین کنى؟

 مادر گفت:

نه پشیمانم و نه نفرینش مى کنم. آخر تو چه مى دانى؟

 فرشته گفت:

ولى باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و مى توانى آرزوى بکنى. حال بگو میدانم که بینایى چشمانت را از خدا مى خواهى، درست است؟

 مادر با اطمینان پاسخ داد نه!

فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟

 مادر جواب داد:

از خدا مى خواهم عروسم زن خوب باشد و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.

اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...

هنگامى که زن اشک هاى فرشته را دید از او پرسید:

مگر فرشته ها هم گریه مى کنند؟

 فرشته گفت: بلى!

ولى تنها زمانى اشک مى ریزیم که خدا گریه مى کند.

مادر پرسید:

مگر خدا هم گریه مى کند؟!

فرشته پاسخ داد:

خدا اینک از شوق آفرینش موجودى به نام مادر در حال گریستن است...


هیچ کس و هیچ چیز را نمى توان با مادر مقایسه کرد.


                                 (به افتخار مادر)


🌺☘️☘️🌺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۴
امید صمصامی

در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: «عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد!»

پیرمرد در جواب گفت: «از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟» 

همسایه ها با تعجب گفتند: «خب معلومه که این از بد شانسی است!» 


هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند: «عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.»

پیرمرد بار دیگر گفت: «از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟» 

فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند: «عجب شانس بدی.» 

کشاورز پیر گفت: «از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟»

چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: «خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!» 


چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند: «عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد.»

کشاورز پیر گفت: «از کجا می دانید که...؟» 

همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل، نعمات و فرصتهایی بوده اند که زندگی به ما اهدا کرده است.

🍃

🌺🍃 —---------------------------------------------

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۴
امید صمصامی